مهمانِ خانه زنی شدهایم که روزگاری خود و زندگیاش را بیدریغ، وقف پرستاری از مجروحان جنگی کرده بود.
فاطمه عباسی، سوادی نداشته تا خاطراتش از بدو ورود به بیمارستان و ناتوانیاش در خواندن شماره اتاقهای بیمارستان را بنویسد، اما آنقدر پیش مجروحان جنگ، عزیز بوده که خودشان یک دفتر به او میدهند و خاطرات باهمبودنشان را برایش مینویسند.
حالا نه اثری از آن دفتر خاطره هست که نامونشانی رزمندههای مجروح جنگ در آن حک شده بود، نه ردی از پاهای خستگیناپذیر پرستار افتخاری سالهای جنگ؛ کسی که معطل رسیدن آسانسور نمیماند و کارتون آبمیوهها را روی شانهاش میگذاشت و طبقات بیمارستان را بالا و پایین میرفت تا بدون فوت وقت، آن را به لبان تشنه قهرمانان زمان برساند.
حالا همین پاداش برای «خواهر عباسی» دیروز بس که میگوید همسایهها احوالپرسش هستند و همهشان قصه او را میدانند و به عیادتش میآیند.
گفتن این جملهها، ما را به این سمت میبرد که برای شما از فاطمه عباسی این روزها بیشتر بگوییم؛ او که با توجه به ضایعه قطع نخاعیاش هنوز دست از انجام کارهای خیرخواهانه برنداشته است و پل زدنهای امروز او برای یاری دختران بیسرپرست طرقی و راهی کردنشان به خانه بخت، معنای تازهای به قصه پرشور زنی ساده بخشیده که ششدهه از زندگیاش گذشته است.
فیلم مستندی که از زندگی این بانوی فداکار در حال ساخت است، بهانهای شد تا دوباره چند روزی مهمان خانهاش شویم و پای حرفهای دلنشینش بشینیم.
- نقطه عطف زندگی فاطمه عباسی کجاست؟
۱۷ سال پیش وقتی خانوادگی به زیارت امامزادهای در بیرجند میرفتیم، تصادف کردیم و از ناحیه گردن، قطع نخاع شدم. پوست سرم کنده شده بود و چند شکستگی داشتم؛ برای همین نیروهای امدادی فکر کرده بودند مردهام و ترجیح داده بودند باقی مجروحان را به بیمارستان برسانند و بعد من را.
خدا میخواهد و ماشینی که از سمت زاهدان راهی مشهد بوده، پیش پایمان ترمز میزند و خانمی از جمع آنها سرش را روی سینه من میگذارد و میگوید این زن زنده است، قلبش هنوز میتپد. این میشود که من را راهی بیمارستان میکنند. از آن روز همین صندلی چرخدار، میشود پاهای من.
- بعد از آن تصادف، چطور با جسمی که ویلچرنشین شده بود، کنار آمدید؟
شاید مدتها بعد از تصادف، حتی نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده است و چیز زیادی از آن سانحه به خاطرم نمانده بود. وقتی بعد از بیمارستان به خانه منتقل شدم و آینه دستم گرفتم، از دیدن سر و صورت آتلبندیشدهام وحشت کردم.
دورتادور سرم با آتل فلزی پوشیده شده بود و کمرم را گچ گرفته بودند. با خودم گفتم چطور شوهرم و بچههایم از این قیافه من نمیترسند؟ ناامید شده بودم ولی ناشکری نکردم. حالا هم ناشکر نیستم؛ چون در ازای خدمتی که سالهای پیش کردهام، امروز شوهر و بچههایم با تمام وجود از من پرستاری میکنند و اجازه نمیدهند آب توی دلم تکان بخورد.
- یعنی این حادثه دلخراش برای زنی رقم خورد که خودش در گذشته، مرهم زخمهای زیادی بوده است؟
زمان جنگ، امام خمینیگفته بود آنهایی که نمیتوانند به جبهه بروند و بجنگند، در پشت جبهه کمکرسان رزمندهها باشند.
این جمله امام و پخش خبری که از رادیو شنیده بودم، وادارم کرد که همراه برادر بزرگترم از طرق، راهی مشهد و بیمارستان ۱۷ شهریور شوم و از همانجا، کارم را بهعنوان پرستار افتخاری جنگ شروع کنم. ۱۰ روزی با برادرم همراه بودم تا اینکه او بهدلیل تمام شدن مرخصیاش، از ادامه کار بازماند.
- و شما؟
دیگر خودم را پرستار مجروحان جنگ میدانستم و نمیتوانستم بهسادگی از آن حالوهوا دل بکنم. روز یازدهم، بیدلی، دوباره من را راهی کرد. با خودم گفتم حالا که چموخم کار را یاد گرفته و به راهها وارد شدهام، پس باید ادامه بدهم. اوایل دهه ۶۰ توی طرق، ماشین برای رفتوآمد به شهر خیلی کم بود.
فقط یک خط واحد داشت که هر ساعت، یکبار میآمد و تا داخل شهر میرفت. هر صبح با یکی از همسایهها که برادرهادی صدایش میزدیم و ماشین داشت، تا ورودی مشهد میرفتم و از آنجا خودم را با اتوبوس، به بیمارستان میرساندم.
- در بیمارستان چه کارهایی انجام میدادید؟
هر روز ساعت ۷ صبح راهی بیمارستان میشدم و تا ساعت ۱۰ شب کنار تن تکهتکه و جسم بدحال سربازان مینشستم، با آنها درد میکشیدم و با گریههایشان گریه میکردم. با خواهر انصاری که دختر جوانی بود و او هم برای پرستاری از مجروحان جنگ به بیمارستان آمده بود، مرهمی برای زخمها و محرمی برای رازهای مجروحان شده بودیم. مثل یک مادر تا صبح روی سرشان بیدار میماندم و قرآن میخواندم.
گاهی رزمندهها هوس سبزی خوردن یا سالاد میکردند و ما پولهایمان را روی هم میگذاشتیم تا آن را تهیه کنیم
گاهی رزمندهها هوس سبزی خوردن با سالاد میکردند و ما پولهایمان را روی هم میگذاشتیم تا چیزی که مجروحان میخواهند، تهیه کنیم. یک گروه بودیم که کار خریدن هدیه برای فرزندان مجروحان یا جمع کردن پول برای تهیه سبزی و مواد سالاد را برعهده داشتیم.
این کارهایمان، ربطی به درآمد افراد نداشت؛ مثلا خواهر انصاری، خیلی از نظر مالی کمکرسان گروه ما بود. اوایل فکر میکردم خیلی ثروتمند است، اما بعدها فهمیدم که مستاجر است و با یک ماشین بافتنی روزگار میگذراند؛ البته بعدها همان ماشین بافتنی را هم فروخت و خرج جبهه کرد. چهار سال اینطور گذشت، تااینکه رضایت دادم حاجی به جبهه برود.
- چطور شد که راضی شدید شوهرتان به جبهه برود؟
بعد از شهادت برادرم اسحاق این تصمیم را گرفتم.
- از اسحاق بیشتر بگویید. ما میدانیم فاطمهای که روزگاری خودش فرزندان خردسالش را به دختر بزرگش، زهرا میسپرد و راهی بیمارستانهای شهر میشد، کسی که گاهی برای مجروحان جنگ، مادر میشد و گاهی خواهر و از نداشتهها و خواستههایشان میپرسید و کنار همه اینها از شکم بچههایش میزد و برای فرزندان مجروحان جنگی هدیه میخرید، قسمتی از زندگیاش را عنوان «خواهر شهید بودن» پر میکند.
پدرم که مُرد، اسحاق یکسال و هشتماهه بود. من مثل مادر تروخشکش کردم؛ چون آن زمان، مادرم غیر او یک نوزاد یکماهه هم داشت. سنوسالی نداشت که شد نوحهخوان مراسم محرم. اهل نماز و مسجد بود. در شانزدهسالگی، همه فکروذکرش شده بود رفتن به جبهه.
یکروز اسحاق از دَر آمد که اجازهام را بده، بروم جنگ. گفتم تو مادر داری. گفت تو هم برایم مادری کردی
یکروز همانطور که کتابهایش زیر بغلش بود، از دَر آمد که اجازهام را بده، بروم جنگ. گفتم تو مادر داری. گفت تو هم برایم مادری کردی؛ تو مادر را راحت راضی میکنی، تو او را راضی کن.
گفتم من شما را بدون پدر بزرگ کردم، اما راضی نشد. گفت شما میروید پای منبر امامحسین (ع) چهکار کنید؟ خواهر، شما که به مجروحان کمک میکنی، باید از دل و جان راضی باشی که راهی جبهه شوم، پس اگر اجازه ندهید، فردای قیامت پای شما گیر است.
- گویا اسحاق خیلی هوایی شده بود. حرفهایش، چه تاثیری روی شما گذاشت؟
بله، خیلی هوایی شده بود، ولی چیزی به مادرم نگفتم. فردای آن روز دوباره آمد و گفت شنیدهای سه نفر از بچههای محله با موتور تصادف کرده و مردهاند؟ فکر کن اگر اَجلم برسد، اینجا بمیرم بهتر است یا توی جبهه؟ با مادرم صحبت کردم و اجازهاش را گرفتم و از مسجد امامحسین (ع) طرق، راهی شد.
وقتی که برای بدرقهاش از طرق به سمت فلکه آب میرفتیم، ندایی به من گفت زیر گلوی این مسافر را ببوس.
- با آن ندا و اسحاقی که کوله سربازیاش را به شانه انداخته بود، چه کردید؟
درحالی که اسحاق تعجب کرده بود، گلویش را بوسیدم و با او خداحافظی کردم. اتفاقا همان شب خوابی دیدم. داشتم توی خواب گریه میکردم و او میگفت خواهرم، اشک نریز. دشمنان اسلام را شاد نکن. از خواب بیدار شدم و گفتم اسحاق شهید میشود.
۷۵ روز بعد، از بنیادشهید زنگ زدند و گفتند بیایید نخریسی، معراج شهدا. جنازهاش را بیسر و دست برایمان آوردند.
- دیدن اسحاق بیسر و دست، شهید نوجوانی که شب قبل از عملیات، دستهایش را حنا کرده بود و روی همه قسمتهای لباسش نامش را نوشته بود که وقتی به آرزویش رسید، جسمش گمنام نماند و خانواده نگرانش بتوانند در کنار جسم بیجانش آرام بگیرند، حتما تاثیر زیادی روی شوهرتان گذاشت که دوباره از شما خواست مسئولیت زندگی و فرزندانتان را به گردن بگیرید تا او راهی جبهه شود؟
بله. رمضانعلی خیلی اصرار میکرد، اما من، بچهها و غریبی را بهانه میکردم. از تنهایی میترسیدم. میگفتم به اندازهای که شکممان سیر شود، خرج ما کنی، کافی است. از مازاد درآمدت هرآنچه نیاز نداشتیم، به جبهه کمک کن، اما اسحاق که شهید شد، تصمیمم تغییر کرد. همسرم ۲۰ روز بعد از شهادت اسحاق، گریه و بیتابی میکرد.
میگفت یک نوجوان لیاقت خدمت و شهادت را داشت ولی من ندارم. سال ۶۵ بالاخره اصرارهای رمضانعلی نتیجه داد و گفتم برو و او هم رفت. شوهرم ابتدا سه ماه و بعد پنج سال بهعنوان بسیجی در جبهه، سنگرسازی میکرد و بعد از آن بهعنوان پاسدار وارد سپاه شد.
- از این روزهایتان بگویید. ما میبینیم که ۱۷ سال خانهنشینی و قطع نخاع شدن شما، صفا و صمیمیت خانهتان را کمرنگ نکرده است و این روزها با توجه به بیماری، هنوز دست از انجام کارهای خیرخواهانه برنداشتهاید؟
من کار زیادی انجام نمیدهم، فقط از حال هم محلهایهایم بیخبر نمیمانم. به کمک یک گروه خانمِ خیّر برای نوعروسان نیازمند، جهیزیه تهیه میکنیم و دخترهای دمبخت را سروسامان میدهیم.
- چطور شد که ساکن طرق شدید؟
شوهرم در بیرجند، کشاورز جزء بود؛ یعنی از خودمان چیزی نداشتیم و روی زمینهای اربابی به نام اسدا... اعلم کار میکردیم. از جورشان به تنگ آمده بودیم؛ برای همین راهی مشهد شدیم. چون چند آشنا در طرق داشتیم، به اینجا آمدیم. رمضانعلی اینجا کارگری میکرد، اما رفتهرفته تبحرش بیشتر شده و استادکار بنایی شد.
- آن سالها وضعیت طرق چطور بود؟
بیشتر مردم طرق، کشاورز و دامدار بودند و هنوز اینجا جزو شهر نشده بود. بیشتر خانهها گِلی بود و مردم از نظر معیشت در تنگنا بودند.
- همین وضعیت باعث شد که شما تصمیم بگیرید به دختران طرق کمک کنید؟
بله، اسم من را گذاشته بودند اورژانس محله؛ چون خود و خانوادهام برای کمک به مردم، از هیچ کاری دریغ نمیکردیم.
- فاطمه عباسی درنهایت دوست دارد با پای دلش از روی این تخت به کجا برسد؟
(گریه میکند) دلم میخواهد بروم بینالحرمین و پابوسی حضرت عباس و امامحسین (ع).
یک روز تازهعروسی را به بیمارستان آوردند. کُرد بود. مدام گریه میکرد که «کنار شوهرم بودم و هر دو مجروح شدیم؛ حتما او مرده است که اینجا نیست.» آنقدر بیتابی کرد که مشخصات همسرش را گرفتیم و گفتیم برایت پیدایش میکنیم. مشخصات را فرستادیم بیمارستانهای مختلف شهر.
چند روز بعد، از بیمارستان امامرضا (ع) زنگ زدند و گفتند: «گمشده شما اینجاست». خبرش را که به تازهعروس دادیم، داشت پر درمیآورد. از روی تخت بلند شد که برود، مانعش شدیم و گفتیم: «زنگ میزنیم تا با هم صحبت کنید». با بیمارستان امامرضا (ع) تماس گرفتیم و گوشی را دادیم دستش. با همان زبان کردی چنان عاشقانه حرف میزد و گریه میکرد که هنوز فراموشم نشده است.
یک پدر شهید بود توی بیمارستان که برایمان تعریف میکرد شب عملیات خواب دیده یک شاخهگل توی دستش پرپر شده است. فردای روز عملیات پسرش را گم میکند و میرود پیش فرمانده و میگوید: «پسرم مصطفی را پیدا نمیکنم.»
فرمانده پاسخ میدهد: «رفته ماموریت.» پدر شهید میگوید: «اگر شهید شده، بگویید؛ من ناراحت نمیشوم. این قراری بود که ما وقت آمدن به جبهه گذاشتیم. قول دادیم هرکداممان که شهید شد، دیگری گریه نکند.» فرمانده میگوید: «از پسرت تنها یک جفت پوتین و یک گرمکن ورزشی باقی مانده است.» میگوید: «همانها را بدهید تا ببرم.»
بعدها همان پدر شهید را در تشییع پیکر برادرم دیدم. روز شلوغی بود. من دست خواهرم را گرفته بودم و لابهلای ۸۶ شهید دیگر دنبال برادر و خانوادهام میگشتم. جلو آمد و گفت: «قول میدهی اگر جنازه را ببینی، بیتابی نکنی؟»
گفتم: «بله.» بندهخدا رفت پشت بلندگو و گفت: «خانواده شهید عباسی هر کجا هستید، بمانید تا خواهران شهید هم به شما ملحق شوند.» وقتی رسیدیم به پیکر برادرم، گریه نکردم، با اینکه سر و یک دست نداشت.
درست شب نیمهشعبان بود. یک تهرانی داشتیم که او هم پایش قطع شده بود. وقتی خبر دادند پدرش برای ملاقاتش به مشهد میآید، رو به بچههای بنیادشهید گفت: «شما را به هر کسی که میپرستید، به پدرم نگویید پایم قطع شده است. او با جبهه رفتن من مخالف بود و حالا اگر بفهمد این اتفاق برایم افتاده، بیمارستان را روی سرش میگذارد.
خودم کمکم حالیاش میکنم چه شده. شما فعلا بالشتی به جای پایم بگذارید زیر پتو تا خودم فکری برایش بکنم.» بالشتی آوردم و زیر پتو جای پای قطعشده گذاشتم.
بعد هم بالای سرش ایستادیم تا اگر پدرش بعد از شنیدن خبر حالش بد شد، کمکش کنیم. وقتی پدرش از راه رسید، آن مجروح رو به پدرش کرد و پرسید: «شما عادت دارید هرسال نیمهشعبان را جشن بگیرید؛ امسال هم جشن گرفتید؟» پدر درحالیکه چشمش به برآمدگی زیر تخت بود، گفت: «نه، تو نبودی. جشنی نگرفتیم.»
پسر با خوشحالی جواب داد: «اما من بهجای شما جشن گرفتم. جایتان خالی! خدا مرا برد توی آسمان، یک دور چرخاند و دوباره به زمین برگرداند، اما به جایش یک پایم را گرفت. شما هم راضی به رضای خدا باشید و به او توکل کنید.»
بعد از آن پدر دستش را روی بالش گذاشت و درحالیکه گریه میکرد، گفت: «راضیام پسرم، راضی.»
* این گزارش، سه شنبه، ۱۷ آذر ۹۴ در شماره ۱۷۳ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.